راه
یک راه به من ختم می شود
آن دیگری به ختم من!
من با کتونیم قدم میزنم زیر بارون و به تو فکر می کنم
یک راه به من ختم می شود
آن دیگری به ختم من!
دلت را هنـــگــامــی غم مـی گیــرد
که نــگــاهــت به دستـــانِ گـــره خورده ی دو آدم
خیـــره مـــی مـــاند
خدایا به خوبان عزت داده ای
به بدان ثروت
نکند ما به تماشای جهان آمده ایم؟
انصاف نبود
رفتنش با خودش باشد فراموش کردنش با من ...
کاش بعضیا یکم به شخصیت شون تافت میزدن که ثابت بمونه!
عزیزم در این که هلویی شکی نیست
ولی ته بار بودی له شدی
من این جمله رو روزی چــــــــــــــــــندین بار به ملت می گم عاره حقشونه خوب
بى تفاوت نیستم فقط دیگر کسى برایم متفاوت نیست !
دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند
دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد
میروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم
که به چراغهای نورانی و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست
زمان گذشت بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند
چیزهای کوچکی که حداقل می توانستند
تحمل کردن زندگی را آسان تر کنند
گاهی فرصت نبود-گاهی حوصله
و من خیلی دیر این را فهمیدم
خیلی دیر
هر چند که شاید هنوز هم پشت این همه سیاهی کسی - چیزی
پیدا شود که نام من را از یاد نبرده باشد
هیچکس بعد هیچکس نمرده
ولی ...
خیلیا بعد از خیلیا دیگه زندگی نکردن
صــداے تپـش هـاے قلبمــ رو میشنوم
ولـے
هیچـ علاقه اے به زندگـے کردטּ توشـ نیستـــ
همه جا هستی
در نوشته هایم
در خیالم
در دنیایم
تنها جایی که باید باشی و ندارمت: کنارم است !