من با کتونیم قدم میزنم زیر بارون و به تو فکر می کنم
صبر کن سهراب! آری… تو راست می گویی آسمان مال من است پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین،مالِ من است! اما سهراب تو قضاوت کن، بر دل سنگ زمین جای من است؟! من نمی دانم که چرا این مردم، دانه های دلشان پیدا نیست… صبر کن سهراب! قایقت جا دارد؟ من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم
ممتد مانده ام؛
انگار سکون عجیبی،در شب ، میان ذهن من؛
جولان می دهد مثل در خواب رفتن یک رویا،با تصویری تمام سیاه !
در کودکی در کدام بازی ، راهت ندادند…
که امروز ، اینقدر دیوانه وار
تشنه ی “بازی کردن ” با آدم هایی؟؟؟!
واژه ها
قد نمی دهند!
ارتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفاع دلتنگی ام را
من فقط
سایه ی نبودن تو را
بر سر شعر
مستدام می کنم!