من با کتونیم قدم میزنم زیر بارون و به تو فکر می کنم
از ماضی و مضارع ها خسته ام ، دلم برای یک حال ساده با تو بودن تنگ است
بوس بی دلیل
کادو بی دلیل
بغل بی دلیل
اس ام اس بی دلیل
زنگ بی دلیل…
چیزهای خوب دلیل نمیخوان
می خواهم داستانی از علاقه ام به تو را بنویسم :
یکی بود ، یکی …
بی خیال …
خلاصه اش میشود : دوستت دارم
دستهایم این روزها بوی حافظ میدهند…
فال که میزنم کنعانم بدجور یوسفش را میخواهد !
“من” به “تو” بستگی دارم…
حال من را از خودت بپرس !
کاش یادت نرود
روی این نقطه پر رنگ بزرگ
بین بی باوری آدم ها
یک نفر میخواهد که تو خندان باشی
نکند کنج هیاهوی زمان
بروم از یادت !
امروز انگار کسی آمد و هوای دلتنگی ات را
هی در آسمان اتاقم پاشید و تو نبودی!